ترلانترلان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ترلان دختر زیبای من

بدون عنوان

عشق مامان الان که دارم واست مینویسم تو کوچولوی من خوابیدی البته پس از کلی شیطونی همیشه هم اینجوری میخوابی دیروز تو پیش مامانی جون بودی آخه من و خاله مهلا و خاله مهدیس رفته بودیم پارک ساحلی آفتاب خیلی خوب بود همش تو دلم می گفتم کاش تو بزرگ تر بودی و میشد تو رو هم بیارم هر وقت دختر بجه های کوچولو رو میدیدم بی صبرانه برای دیدنت بی قرار می شدم واسه همینم زود برگشتیم        اینم لیست کارایی که توی این سن انجام میدی: 1-بای بای میکنی تا بهت میگم بای بای کن بریم دردر(به بیرون میگی دردر) بای بای میکنی به در نیگاه میکنی و تند تند میگی دردر دردر 2-بهت میگم ترلان الو تو هم دستتو در گوشت میگیری و ...
30 خرداد 1392

من و تری

سلام خانوم کوچولو مامانی این روزا سرش خیلی شلوغه و درس داره اما همه ی درساش به خاطر کارای خونه مونده تو کوچولوی من اونقد خونه رو کثیف میکنی که من مجبورم همش کارا رو بکنم   همش شیطونی میکنی و لباساتو کثیف میکنی.     حالا خودت بگو من با تو چیکار کنم   ...
30 خرداد 1392

تولدت مبارک

سلام عزیزم. من مامان مهناز نیستم خاله ملیحم . عزیز دلم تو دیروز پا به این دنیا گذاشتی و با به دنیا اومدنت چقدر همه ما رو خوشحال کردی. این قدر خوشگلی که هیچ کس باورش نمیشه یه بچه ای که تازه به دنیا میاد اینقدر خوشکل باشه من از دیروز که تو بیمارستان دیدمت دیگه ندیدمت. امروز تو و مامان مهنازو از بیمارستان مرخص کردنُ و الانم با مامان مهناز خونه مامانی هستین. منم قراره تا یک ساعت دیگه بیام پیشتون و از این بابت خیلی خوشحالم. دلم از دیروز خیلی برات تنگ شده و دوس دارم زودتر ببینمت. دوستت دارم ترلان عزیز و قشنگم که با اومدنت تو این شب و روزای عزیز همه ما رو شاد کردی. امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی و همیشه دل پدر و مادرتو شاد کنی و مایه افتخارشون بش...
30 خرداد 1392

روزای گرم

دختر ناز گل من ترلان خانوم این روزای گرم بهاری رو اینجوری میگذرونه: مامانی ببین چه خوشگل نشستم تا ازم عکس بگیری مامانی بذار ببینم تو این گنجه چی داری... عسل مامانی همیشه دوستتدارم و بهت افتخار میکنم ...
23 خرداد 1392

روز پدر

                                   همیشه به راحتی گفتیم بابا نان داد بی آنکه بدانیم بابا برای نان تمام جوانی اش را داد.      تقدیم به بابای مهربون خودم و بابا جون ترلان دوستتون داریم و دستتون رو می بوسیم .                ...
3 خرداد 1392

لحظه لحظه های با تو بودن

سلام عزیزم امروز ۵۴ روزه شدی هر روز که میگذره بزرگ تر و خوشگل تر میشی نمیدونی چقدر لذت داره که روز به روز شاهد بزرگ شدن و رشد تو هستم. همه میگن شبیه بابات شدی مخصوصا چشات. چند روز پیش برای اولین بار به صورتم نگاه کردی و خندیدی چند روز پیش گفتی «د...» و  من خیلی خوشحال شدم. ازت یک گله کوچولو دارم اونم اینه که قطره ویتامین آد تو نمیخوری الان خاله ملیحه داره تایپ میکنه ولی چند روز دیگه از اینجا میرن. هر وقت حالت بد میشد میاوردمت خونه مامان جان ولی از این به بعد نمیتونم چون از ما خیلی دور میشن. خاله ملیحه: دلم خیلی برات تنگ میشه ...
1 خرداد 1392

شمارش معکوس

سلام مامانی جونم قلبم دیگه داره تند تند میزنه. دو روز دیگه مونده به دنیا اومدنت. هم اضطراب دارم هم خوشحالم یه حس عجیبی دارم. دوس دارم زودتر ببینمت. برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکنم. امروز ۲۰ ماه مبارک رمضونه و امشب شب قدره. من تو این شبهای عزیز قدر برات دعا می کنم. خودتم دعا کن که راحت پا به دنیای بابا و مامانت بذاری. امشب دارم میرم خونه ی مامانی. از صبح سرم شلوغه همه وسایل های تو و خودمو جمع و جور کردم. تا شنبه که انشالله میبینمت بای بای ...
1 خرداد 1392

سیسمونی

سلام مامان جونم چند روز پیش سیسمونی تو آوردیم. نمیدونی مامان بزرگت چه چیزایی که واسه تو فسقلی نخریده. اتاقت خیلی قشنگ شدهُ چه اسباب بازی های نازی برات خریده مامان بزرگُ یه عالمه عروسک و چیزایی قشنگ قشنگ. یه تخت خوشگلم داری که من منتظرم زود بیای روش بخوابی. لباسات خیلی کوچیک و نازن. خیلی انتظار اومدنت رو میکشیم. هم من هم بابایی. دیروز رفتم دکتر. برای اولین بار  صدای قلبت رو شنیدم .نمیدونی چه حسی خوبی داشتم از خوشحالی بال درآوردم. خاله ملیحه هم اینجاست. من و خاله می بوسیمت ...
1 خرداد 1392

داستان حموم رفتن

سلام گل من  ترلان جونم امروز با عزیز بردیمت حموم خیلی...................از حموم میترسی و گریه میکنی ولی بعد که لباساتو پوشیدی و همه چی تموم شده اینجوری میخندی...........   ...
1 خرداد 1392
1